پست های مشابه

madaran_sharif

#قسمت_سوم من هم داشتم #مادر می‌شدم😇 . روزای پر از خاطره و پر از تجربه‌ی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم می‌شد و من با کوله‌باری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم می‌شدم... . تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍✍ . اولین قدم مادری بود 👶❤️ . امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 . از همون دوران دانشجویی، توی فعالیت‌های غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم . حالا دیگه می‌دونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 . کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🔍 . این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعه‌م و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 . مادر بودن برای بچه‌ای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه😏 . فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلی‌ترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود...☺ . از همون اواخر دانشجویی به خاطر #فعالیت‌های_فرهنگی‌ که داشتم کم و بیش #موقعیت‌های_شغلی بهم پیشنهاد می‌شد🏫🎓💼 . اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینه‌شون زدم 😌 . بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آینده‌م رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی #مادری می‌دیدم 😌 . زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼 که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 . دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمی‌کرد؛ از طرفی موقعیت شغلی‌ای برام پیش اومد که به ایده‌آل‌ها 🌟 و نقشه‌هایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت می‌شناخت 👑 . ادامه دارد... . پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ #مسیری که من باید توی زندگیم میرفتم تا به #هدفم برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶‍من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 . پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط #بارداریم اصطلاحا با #دورکاری پروژه‌هام رو انجام می‌دادم 💻 و این، اولین نمونه از #به_رسمیت_شناختن_من بود❣ . پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

06 آذر 1398 15:44:42

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و ۴ماهه، #طاها ۵سال و ۲ماهه، #محمد ۲.۵ساله) . کم‌کم احساس ضعف تو پاهام کردم اما قنوتش همچنان ادامه داره! خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا... . قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا هم‌زمان بریم رکوع. محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد می‌شه! پقی می‌زنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور می‌کنه.😅 تو سجده هم می‌شینه رو سرش! بازم تلاش می‌کنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده... نماز تموم شد. پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁 بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد! چقدر بهش افتخار کردم❤️ چقدر به نمازش حسرت خوردم... چه خوب موهاش و لباسشو مرتب می‌کنه واسه نماز. همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل می‌خورد😆 چه زود گذشت... دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیت‌های کوچیک‌ترا رو برام آسون‌تر می‌کنه، منو امیدوارتر می‌کنه، امیدوار به لطف و عنایت خدا که ان‌شاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم. . یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام می‌کردند بهم برمی‌خورد! مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟! اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍 . . پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم. من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز می‌خونیم.😊 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

08 دی 1399 16:26:30

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_هشتم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . درسم تموم شد و مشغول پروژه و مقاله توی کلینیکمون بودم. فکر می‌کردم داریم یه کار علمی و جهادی انجام می‌دیم.🤔 از اوایل بارداری سومم تا دو سالگی دخترم. طوبا اواخر سال ۹۴ به دنیا اومده بود. . سال ۹۶ نتیجه‌ی پذیرش مقاله‌هامون توی یه کنفرانس و ژورنال رسید. ولی کمی بعد فهمیدیم جناب استاد با کمک نتایج زحمات ما، از ایران مهاجرت کرده!😕 خیلی دلسرد شدم و به کلی عمران رو رها کردم و به شعر رو آوردم. . . چند ماه بعد تولد دختر سومم، از طریق برادرم، با مجموعه‌ی باشگاه طنز انقلاب آشنا و عضوش شدم که برام آغاز یه مسیر جدید بود. . شعرام قبل از ورود به باشگاه بیشتر تو فضای خانواده و همسر و فرزند بود و تا حدودی زمینه طنز هم داشت. مثلا این یک بیت از شعریه که برای تولد دخترم گفته بودم: آب و جارو گردگیری بچه‌داری پخت و پز شاه بیتی می‌سرایم لحظه‌ای فرصت کنم . . توی باشگاه کم‌کم به علاقه‌ی دوران نوجوانی یعنی سیاست، ناخونکی زدم و رفتم سراغ شعر طنز سیاسی.😉 بعد از چند ماه فعالیت، شدم دبیر بخش شعر باشگاه. فعالیت‌هام توی باشگاه خیلی مطابق با ذوق و استعدادم بود. . بیشتر کارها مجازی بود و البته جلسات حضوری و محفل عمومی ماهانه هم داشتیم که یکی از بخش‌های اصلیش شعرخوانی طنز بود.👌🏻 . بخش اصلی كارمون جذب و پرورش شاعران طنزپرداز بود. مدام با شاعرها در ارتباط بودیم و شعرهایی که از اونا می‌رسید رو نقد و چکش‌کاری می‌کردیم و اون‌ها رو برای استفاده در قالب‌های مختلف سایت و کانال‌ها و روزنامه و بعدها برنامه‌ی تلویزیونی آماده می‌کردیم. تقریبا برای هر روز هفته هم یه برنامه داشتیم چه آموزش و نقد چه سرودن بداهه جمعی و... . ولی شاید پرحجم‌ترین بخش کار سه چهار روز آخر قبل هر محفل عمومی طنز بود که کار تقریبا شبانه روزی می‌شد.😁 . کمی بعد فرزند چهارم رو باردار شدم و با این حال به کارم ادامه دادم. روزی که برای عمل باید می‌رفتم بیمارستان (فرورودین ۹۷) برای ده روز مرخصی گرفتم، ولی بعد از دو سه روز استراحت، مجددا به باشگاه برگشتم تا کارها عقب نمونه. چون خیلی به کارم علاقه داشتم و اثرگذار می‌دونستمش. . مي‌تونم بگم این کار که حالا دیگه با ۴ تا بچه داشتم پیش می‌بردم، خیلی سنگین‌تر بود از ارشد عمران با دو تا بچه😅 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

30 آذر 1399 16:39:33

0 بازدید

madaran_sharif

#ز_منظمی #قسمت_دوم بعد از تشری که از ندای درونی‌م خوردم😝 نشستم فکر کردم ببینم چکار می‌شه کرد؟🤔 شروع کردم به سبک کردن برنامه‌هام تا بتونم روی بهبود شرایط  تمرکز کنم. برداشته شدن فشار کارهای نکرده از روی ذهنم، مثل خونه تکونی ذهنی بود🥰 بعد سعی کردم شرایط جدید رو بپذیرم و زندگی جمعی و گسترده رو با همه‌ی مزایا و معایبش ببینم و یادم نره تربیت دست خداست ما فقط وسیله‌ایم و مامور به انجام تکلیف...⁦👌🏻⁩ حالا که عمیق‌تر نگاه می‌کردم جلوه‌های جدیدی از زندگی جمعی برام روشن می‌شد.💗 جلوه‌هایی که بعضا ملموس بود اما ندیده‌بودمشون... به تدریج حس کردم شاید بشه بعضی از مشکلات زندگی جمعی رو ندیده بگیرم.  شرایط داشت بهتر می‌شد...😊 حال خودم و بچه‌ها این‌رو نشون می‌داد…😍 بچه‌ها داشتند به محیط جدید انس می‌گرفتند و وابستگی‌شون به من کم می‌شد.😁 انگار گوش‌ها و چشم‌های جدیدی پیدا کرده‌بودند. حالا چشم و گوش من می‌تونست کمی استراحت کنه.😌 کم شدن بعضی تنش‌های روحی و رفتاری‌شون برام ملموس بود. خیلی وقت‌ها می‌تونستم کارهایی رو به افراد دیگه بسپرم و کمی رها بشم...😉 حتی حس می‌کردم یه باری از روی دوشم برداشته شده.🤭 به مرور تونستم برکات خانواده گسترده‌ رو بیشتر ببینم. من که همیشه از زندگی جمعی فراری بودم حالا بهش جدی‌تر فکر می‌کنم.🧐 قبلاً می‌گفتم؛ خیلی از اصول تربیتی توی این سبک از زندگی زیر پا گذاشته می‌شه، ولی الان می‌گم ؛ ممکنه اجرای بخشی از اصول تربیتی ما در خانواده‌ی گسترده ممکن نباشه یا سخت باشه، اما زندگی در خانواده گسترده برکاتی داره که خانواده‌ی هسته‌ای ازش محرومه.🙂 چیزهایی مثل؛ آزادی و آرامش روحی و جسمی مادر⁦✅  بچه‌هایی که خیلی بهتر و سریع‌تر یاد می‌گیرن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن و روابط اجتماعی قوی تری دارن. ⁦✅ بچه‌هایی که یک محیط امن، غنی و هم‌بازی‌های مطمئن برای بازی دارن.⁦✅ بچه‌هایی که آغوش‌های پرمهر متفاوتی رو تجربه می‌کنن و خیلی بهتر از محبت لبریز می‌شن.⁦⁦✅ پدربزرگ و مادربزرگ‌های که از نظر روحی و جسمی سالم‌ترن…⁦✅ و البته بچه‌هایی که تجربه‌های مهیج‌تر و خطرناک‌تر😉 از بچه‌های گلخانه‌ای دارن... پ‌.ن۱ : انتخاب زندگی در خانواده‌ی گسترده گاهی عوارضي داره که به مدل تربیتی اطرافیان و اعتقاداتشون بستگی‌ داره. مثل مقدار رعایت خط قرمز های شما! ‌شاید بهتر باشه سبکی بین زندگی جمعی و هسته‌ای رو انتخاب کرد که عوارضش کمتر بشه. ⁦⁦👌🏻⁩ ❗ادامه متن رو توی کامنت‌ها بخونید❗ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 تیر 1400 16:03:36

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی (مامان علی آقا ۳ساله و فاطمه خانم ۱ سال و ۱۰ ماهه) . امروز می‌خوام یه چیزی بهتون معرفی کنم که به وسیله‌ی اون می‌تونید خودتون و رفتارهاتون رو آنالیز کنید...🤔 یک آینه‌ی جادویی...👌🏻 . این آینه‌ی جادویی قابلیت نشون دادن بخشی از وجود شما رو داره که هیچ آینه‌ی دیگه‌ای این امکان رو نداره😎 ❗اگر می‌خواین از زوایای پنهان وجودتون با خبر بشید عجله کنید❗ . برای تهیه‌ی این آینه‌ی اسرارآمیز عدد ۵ را به شماره‌‌ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ پیامک بزنید...😜 . . تازگیا فهمیدم... بچه‌ها بهترین آینه‌ی ما هستن...👌🏻 قسمتایی از وجودمون رو آینه نمی‌تونه نشون بده ولی بچه‌ها می‌تونن... قبلا هم اینو شنیده بودما... اما با تمام وجودم درکش نکرده بودم... که درک کردم😏 . گاهی با رفتار و حرف‌هاشون نقاط ضعف و قوتمون رو بهمون می‌فهمونن... گاهی هم خودمون تو چالش‌ها می‌فهمیم تو کدوم قسمتای وجودمون و توانایی‌هامون ضعیفیم... . پ.ن۱: چند وقته حرف زدن پسری کامل شده... توی روز چندین مرتبه کلمات و جملات خودم رو ازش می‌شنوم... گاهی میگه: اگه اینو بهم ندی می‌رم تو اتاق! تازگیا فهمیدم چقدر تهدید می‌کنم🤦🏻‍♀️ یا حتی چه‌طوری جواب همدیگه رو می‌دیم😅 جدیدا علی آقا در جواب هرکسی که صداش می‌زنه می‌گه: جاااانم😆 یا اینکه تو خونه چه خوب از همدیگه چیزی رو درخواست می‌کنیم...😊 (ما تو خونه قانون نوبتی بازی کردن داریم یعنی اغلب اسباب‌بازی‌ها باید نوبتی استفاده بشه) . بارها ازمون شنیدن که: کی این وسیله رو به خواهری یا داداشی می‌دی؟🤗 و تازگیا وقتی از کسی چیزی می‌خواد می‌گه می‌شه اینو به من بدین؟🤩 جالب‌ترین موردش وقتیه که علی آقا به خواهرش می‌گه: آجی کی اینو به من می‌دی؟🙃 خواهرش می‌گه: الآن دوباره گل پسر می‌پرسه: کی الآن می‌شه؟!🤔 و خواهری که هنوز درکی از زمان نداره می‌گه: بعدا🤣 . پ.ن۲: حتما خودتون می‌دونید که رو موارد مثبت تاکید بیشتری کردم و بقیه موارد منفی رو از قلم انداختم دیگه🙈 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

23 مهر 1399 16:43:48

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . روزای اولی که دختر دومم دنیا اومده بود، خیلی سخت گذشت. هر دو بچه پوشکی😫 حسادت اولی به دومی. بازگشت دختر اولم به عادات نوزادی😯 (مثلا دیگه خودم باید بهش غذا می‌دادم!) . نی‌نی کولیکی بود و تا صبح نمی‌خوابید. حساسیت‌ غذایی و پوستی داشت. فشار خیلی زیادی اون چند ماه تحمل کردم. سرکار هم نمی‌رفتم. دچار #افسردگی شدم. بزرگترین نعمتی که همیشه داشتم و این موقعیت‌ها کمک‌حالم بود، همسر خوش‌اخلاق و پذیرای درددل بود.👌🏻 . دختر دومم ۹ ماهه بود که حساسیت‌های غذاییش برطرف شد. اولی هم در سه سال و سه‌ ماهگی با موفقیت از پوشک گرفتم.😃 . و من دوباره سرپا شدم! بردمش کلاس.(نقاشی و قرآن) اوایل براش جذابیت نداشت و تمام مدت کلاس پیش من و خواهرش می‌نشست و در کلاس مشارکت نمی‌کرد. ولی من باحوصله اون کلاس رو ادامه دادم! چون می‌دیدم دخترم روحیه‌ی اجتماعی نداره و به این مشارکت‌ها نیاز داره. ۳ ترم طول کشید تا از من جدا بشه و بره سر کلاس❗️ زمان کلاس، بعدازظهرها بود و نوزادم می‌خوابید و من در همون ۴۵ دقیقه کلی کار می‌کردم👌🏻 گاهی سبزی پاک می‌کردم، گاهی با کالسکه می‌رفتم خرید، گاهی کتاب می‌خوندم، شال و کلاه می‌بافتم. به کمک فیلم‌های آموزشی گلدوزی می‌کردم. روی لباس‌هامون، روسری و... طرح‌های کوچکی می‌زدم. خیلی برای روحیه‌م خوب بود.☺️ خلاصه سعی می‌کردم از اون زمان نهایت استفاده را بکنم. دخترم رو کلاس #ورزش هم بردم اما متاسفانه خودم نمی‌تونستم ورزش کنم. چون در مجموعه محل مناسبی برای کودکان در نظر نمی‌گیرن. . #مسجد رفتنم زیاد شد و بچه‌هام دوستای مسجدی داشتن. باهاشون رفت و آمد داشتیم. پارک و هیئت و مراسم مذهبی می‌رفتیم. به این روش سعی کردم روحیه‌ی گوشه‌گیری دخترم رو اصلاح کنم. وقتی دختر دومم رو از شیر گرفتم، حس فراغت خوبی اومد سراغم😊 دخترهام با هم سرگرم می‌شدند. زمان‌هایی بود که توی خونه #استراحت می‌کردم، کتاب زیاد می‌خوندم، #گلدوزی می‌کردم. تا اینکه به واسطه‌ی رویدادی که شرکت کردم، با یک #مرکز_نوآوری_بانوان آشنا شدم❗️ . . #قسمت_نهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

24 آبان 1399 16:21:21

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_دوم عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار می‌کرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بی‌دفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچه‌ها رو کنار می‌زدن تا شاید اثری از عزیز گم شده‌شون پیدا کنن. مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر می‌گشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیده‌ش کنار می‌زد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگی‌ش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت. از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دل‌خوش به قاب عکسش بود روی دیوار. همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچه‌ها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن‌ که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگه‌ای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگه‌ای اونم بدون‌ پدر نداشت، اما بعدها همون بچه هم‌دم و هم‌دلش می‌شه بعد از اون همه مصیبت. ۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. می‌دونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته. زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه. اون دختر من بودم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_دوم عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار می‌کرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بی‌دفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچه‌ها رو کنار می‌زدن تا شاید اثری از عزیز گم شده‌شون پیدا کنن. مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر می‌گشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیده‌ش کنار می‌زد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگی‌ش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت. از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دل‌خوش به قاب عکسش بود روی دیوار. همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچه‌ها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن‌ که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگه‌ای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگه‌ای اونم بدون‌ پدر نداشت، اما بعدها همون بچه هم‌دم و هم‌دلش می‌شه بعد از اون همه مصیبت. ۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. می‌دونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته. زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه. اون دختر من بودم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن