پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_دوم تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچه‌دار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄 با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد! یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که می‌گفت آیا نمی‌خواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لااله‌الا‌الله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟ با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉 . ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمی‌ره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 می‌گفتم وایسا! پولشو می‌دادم و می‌رفت... . روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشته‌م پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی می‌برد که نمی‌دونستم کجاست.🤔 . ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂 فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که می‌رفتم، پیش مامان می‌موند. شب‌هایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونه‌ی مامان اینا بیرون می‌اومدم، می‌دادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیب‌شناسی روانی۳! 🙈 . محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍 از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمان‌هام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم! سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو می‌ذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربی‌ها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی می‌گرفتن. . تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم‌، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه. اما خدا برای خودم مسیر دیگه‌ای رو می‌خواست! . حالم #خوب نبود، ولی کم‌کم خوب شد.☺️ یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم. حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه می‌دادم، چیزایی که اونجا یاد می‌گرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس می‌دادم، شنبه شب‌ها برای گاج تست منطق طرح می‌کردم و صبح شنبه‌ها موتور 🛵 گاج جان می‌اومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!) ولی بیشتر ساعت‌هام به محمد و شیرینی‌هاش و بازی‌های دو تایی‌مون سپری می‌شد. . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

25 آذر 1398 17:47:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی #قسمت_چهارم . مهر سال بعد دوباره رفتم سر کلاس دانشگاه.🎓 این بار دانشگاه قم، ترم اول به خوبی گذشت. آخرای ترم دوم محمدآقای بالقوه حال مامانشو دگرگون کرد.😖 به سختی می‌تونستم برم دانشگاه، به جز یه استاد، بقیه راضی نشدن که بدون حضور در کلاس، امتحان بدم.😡😠 تا جایی که تونستم کلاس‌ها رو رفتم و امتحان‌ها رو دادم. . قبل از تولد پسرم باید راجع‌به تحصیلم تصمیم می‌گرفتم. . تحلیل سطحی شرایط این بود: . زیر یک سال👶🏻⁩ که بچه‌م نباید نبودِ منو حس کنه، پس سال اول مرخصی. سال بعدش هم محمدِ دوساله👦🏻⁩ دیگه می‌تونه با پدرش👳🏻‍♂️⁩ بره کلاس... چون اونجا که یه محیط مردانه ست، بچه رو راه می‌دن، ولی دانشگاه قم که اتفاقا محیط زنانه🧕🏻⁩ ست، ورود بچه به ساختمان هم ممنوعه! چه برسه به کلاس... . ولی خب طبق برنامه، سالی که محمد دوساله👦🏻⁩ ست، یه بچه‌ی زیر یکسالِ دیگه داریم.⁦👶🏻⁩😅😆 . پس نیاز به یه تحلیل عمیق‌تر داریم: . هدف چه بود؟! از کجا آمده‌‌ام، آمدنم بهر چه بود؟! . - اصلا چرا وسط تحصیل ازدواج کردی؟! -- ازدواج مایه‌ی آرامشه... آرامشی که سرمایه‌ی رشد آدم بشه، من نمی‌خواستم وقت رو از دست بدم. - خب، یه مسئولیت تموم نشده، مسئولیت دیگه به دوشت افتاد و حالا تلاقی و تزاحم مسئولیت‌ها پیش اومده. می‌خوای چی کار کنی؟! -- اگه بتونم همشو پیش می‌برم.من می‌خوام معلم بشم، معلمی شغل با ارزشیه و فکر می‌کنم تواناییشو دارم. جامعه هم به معلم ریاضی خانم و توانمند نیاز داره. از دبیرستان، کار فرهنگی و اجتماعی پایه ثابت برنامه‌هام بود... همیشه خودمو یه معلم که دغدغه‌های اجتماعی داره و کار فرهنگی می‌کنه تصور می‌کردم. -هدفت چیه؟ هدف نهایی؟! -- هدفم رشده، رسیدن به جایی که براش آفریده شدم.😯😕 راستی الان تنها راه رشد برای من دانشگاهه؟! - خودت بگو -- نه نیست... . . جلد سوم #من_دیگر_ما رو باز می‌کنم: «تا کسی از خودش فاصله نگیرد، به خدای خویش نزدیک نخواهد شد و تربیت فرزند، یکی از بهترین عرصه‌ها برای دور شدن از منیت‌ها و خودخواهی‌هاست.» . . - الان می‌خوای بچه ات رو از خودت جدا کنی بری دانشگاه که چی بشه؟! -- مدرک کارشناسیمو بگیرم حداقل...بعد دیگه نمی‌رم تا وقتی بچه‌هام بزرگ بشن. - پس هدفت مدرکه! -- نههههه...خب بالاخره برای خدمت به جامعه مدرک باید داشته باشم دیگه. - امروز جامعه چه خدمتی از #تو می‌خواد؟!خدمتی که فقط #تو از پسش بر بیای و اگر انجام ندی رو زمین می‌مونه؟! . ادامه دارد... #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #من_دیگر_ما #مادران_شریف

07 بهمن 1398 17:22:44

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . پائیز ۹۷ آقا محمدجواد به دنیا اومد. . به خواست خدا ۱۱ ماه بعد هم، چشم ما به تولد حلما خانم عزیزم روشن شد. . شرایط زندگی ما طوری به نظر می‌رسید که اصلا آمادگی ۴ فرزند رو نداشته باشیم: خواهرهای من بچه‌ی کوچیک داشتن، مادرم به شدت بیمار بودن، و مادر شوهرم هم توانایی نداشت که به من حتی تو ده روز اول کمک کنن⁦🤷🏻‍♀️⁩ . . ولی حالا که ده ماه از تولد گل دختر می‌گذره، می‌بینم تنها خداست که اگر بخواد کاری انجام بشه، می‌شه و ما باید فقط اعتماد داشته باشیم. . من بعد تولد دخترم، به هر دو شیر مادر می‌دم. تو بارداری هم، تا ماه چهارم به آقا پسر شیر دادم، ولی بعدش شیر تازه‌ی گاوهای بومی خودمون رو می‌دادم. . . زندگی ما هم کم‌کم رشد کرد و حتی تو خیلی از موارد از صفر یا زیر صفر شروع کردیم... چه از لحاظ فرهنگی، چه معنوی و چه مادی. رشد مادی ما، شاید به خاطر اینکه اصلا آرزوهای دور و دراز نداشتیم خیلی سریع بود، ولی رشد فرهنگی‌مون می‌شه گفت فراز و فرودهایی داشت. . . به خاطر حجم کارها، همیشه یه برنامه‌ی فشرده دارم. تا اونجایی که امکان داره زود می‌خوابم و زود بیدار می‌شم و بعد از نماز نمی‌خوابم. مگر اینکه بچه‌ها تا صبح نگذارن بخوابم ولی در اون صورت هم دیگه ۶ بیدار می‌شم. . بچه‌ها هم شب‌ها ۷ ۸ می‌خوابن و خیلی زود بیدار می‌شن. تو طول روز به برکت وجود ننو، ۲ ۳ بار دوتایی با هم، یا تک‌تک می‌خوابن و من به کارای خونه و گاهی مشاوره و... می‌رسم. . . وقتی خدا حلما جانم رو به ما عطا کرد، شب‌هایی بود که نمی‌تونستم تا صبح بخوابم. اون موقع یادم می‌افتاد فاصله‌ی سنی من و خواهرم هم همین‌قدره و باعث می‌شد شب‌های زیادی رو تا صبح، به خاطر داشتن مادری با صبر کوه، خدا رو شکر کنم، باهاش از دور حرف بزنم و از دور به آغوش بکشمش. . وقتی بچه‌ها بخاطر بیماری بی‌تاب می‌شدن، به یاد بی‌تابی علی‌اصغر تو صحرای کربلا می‌افتادم و اونجا بود که عاشق روزای به ظاهر سخت زندگیم می‌شدم؛ وقتی می‌دیدم چقدر به این سختی احتیاج داشتم، تا بزرگ‌تر بشم. . وقتی مادرم رو می‌دیدم، عاشقانه بغلش می‌کردم، می‌بوسیدم و بهش می‌گفتم تو بهترین مادر دنیا هستی.⁦❤️⁩ چون با وجود تمام مشکلات، زمانی که می‌تونستی عصبانی بشی، با اون آرامش همیشگیت با ما حرف می‌زدی... . . پ.ن: متاسفانه مادرم دو هفته پیش، بعد از دوره‌ی طولانی بیماری‌شون، ما رو ترک کردند. از همه‌ی کسایی که مادر دارن، می‌خوام که قدرشو بدونن. . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 شهریور 1399 15:40:27

0 بازدید

madaran_sharif

. سال ۷۳ توی شیراز تو یه خانواده معمولی و پرجمعیت به دنیا اومدم. بچه سوم خانواده بودم و تقریبا مستقل. دو تا خواهر👧👧 و دو تا برادر👦👦 داشتم. دوران مدرسه به شدت شیطون😈 و عاشق بچه👶 بودم طوریکه هر جا مهمونی می‌رفتیم موقع خداحافظی بچه‌ها گریه😭 می‌کردن و می‌خواستن با من بیان.🏃 . موقع انتخاب رشته دبیرستان، برای آینده #هدف خاصی نداشتم و فقط به خاطر علاقه زیاد به رشته‌های #مهندسی🔧 و #دانشگاه_شریف، رشته ریاضی رو انتخاب کردم. . سال کنکور شد و وقت انتخاب رشته، که با وجود خوب بودن رتبه‌م همون موقع پدرم🧔 با رفتن به شهر دیگه موافقت نکردن. . از طرفی دانشگاه🏫 فرهنگیان شیراز هم تازه تاسیس شده بود و مادرم خیلی دوست داشتن من برم تربیت معلم👩‍🏫 اما اون موقع با خودم می‌گفتم من باید خانوم مهندس بشم.👩‍🔧 و مهندسی نفت شد انتخاب اولم. شهریور سال ۹۱ مهندسی نفت دانشگاه شیراز قبول شدم. . روزهای اول خیلی خوشحال بودم😃 ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید.😕 خیلی زود فهمیدم راه رو اشتباه رفتم🚶‍♀️ اما نمی‌دونستم چی کار کنم. حس میکردم این رشته راضیم نمی‌کنه😶 فضای غالب دانشکده رو هم دوست نداشتم😒 و اذیتم میکرد😥... . مشاورهای مختلفی که رفتم نظرشون این بود که بعد از اتمام کارشناسی، #تغییر_رشته بدم، تا اینکه برای آخرین بار رفتم مشاوره؛ آخرین مشاور، راهنمایی‌هاش فرق داشت و گفت؛ - وقتی فهمیدی راه رو اشتباه رفتی چرا دو سال دیگه هم اشتباه ادامه بدی؟! همین امروز  تغییر رشته بده. و این شد نقطه شروع تغییر رشته من.🔀 از #مهندسی_نفت به #فقه_و_مبانی_حقوق_اسلامی. . سال ۹۳ دانشگاه شیراز ورودی دختر فقه و مبانی نداشت. پیشنهاد دانشگاه هم انتقالی یا دو ترم تعلیق بود. بین دانشگاه‌هایی که این رشته رو داشتن، دانشگاه قم بهترین گزینه بود. این بار هم پدرم خیلی راضی نبود😔 ولی مادرم موافق بود😌 و به دلیل تفاوت هایی که تهران و قم داشتن در نهایت با رفتنم موافقت شد.😊 خداروشکر نیاز به #کنکور دوباره هم نبود و انتقالی گرفتم دانشگاه قم.🏫 . تا حالا دوبار بیشتر قم نرفته بودم🕌 به جز #حضرت_معصومه😍 و یکی از فامیل‌های پدرم که طلبه بودن، هیچ کسی رو تو قم نداشتم. . کلاس ها و دوران خوابگاه شروع شد. رشته جدید رو دوست داشتم 😍و تلاش میکردم.💪 تو نهاد های فرهنگی دانشگاه هم فعالیت می‌کردم گاهی هم به سبک دانشجویی👩‍🎓 خوابگاه، رو برای مراسمات تزئین میکردیم😅 مثلا یه بار مشک مراسم محرم رو با گلای💐 باغچه و یه سری وسایل دور ریختنی درست کردیم و انصافا هم خیلی خوب شد👌 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #ز_م_پ #مادران_شریف_ایران_زمین

24 خرداد 1399 17:00:18

0 بازدید

madaran_sharif

. اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 . آمیزه‌ای از کتاب‌های دوقفسه‌ی پایینی کتابخونه‌ی باباش، لباس‌های کشوها، اسباب بازی‌های مختلف و خرده نون‌هایی که قبل خواب توی رخت‌خوابش می‌خورد، همه توسط #عباس پخش شده بودن کف اتاق 😂 . صبح بعد نماز که بچه‌ها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو می‌نوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همه‌شون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع می‌شن😆 . قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمی‌تونستم مرتبش کنم. #عباس و #فاطمه وقتی می‌خوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمی‌شد کاری کرد😴 تو بیداری‌شون هم که یا یکی شون می‌خواست بازی کنیم یا اون یکی شیر می‌خواست یا بغل و ... . #باباشون هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خسته‌اند که دیگه نمی‌شه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفته‌ها خیلی کمکم می‌کنن تو کارای خونه و بچه‌ها😉) . خلاصه چیزی نگذشت که ... . پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 . اولش می‌خواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها می‌مونه، حوصله‌ش سر می‌ره و منم دلم برا عباس تنگ می‌شه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچه‌گردی 😅 . بعد هم برگشتن تو حیاط سیب‌ زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 . فاطمه هم هم‌کاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! . خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچه‌های آدم بازی می‌کنن تا مامانشون بتونه به کارای خونه‌ش برسه..😉 . و شاید اگر خونه‌شون نزدیک بود و می‌تونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونه‌ی ما خیلی مرتب‌تر می‌شد🙈😂 . پ.ن: . آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 . #پ_شکوری #شیمی91 #روز_نوشت #مرتب_کردن_خونه #پدرشوهر #شغل_همسر #کمک_های_همسر #کمک_های_خانواده #امتحان_بد_است ! #خواهربرادری #مادران_شریف

23 آبان 1398 16:03:56

0 بازدید

madaran_sharif

. بچه‌های شمام از صدای جاروبرقی می‌ترسن؟😅 یا فقط بچه‌های من این‌طورین؟!😯 . . عباس از اول نسبت به صداها خیلی حساس بود، خصوصا صدای جاروبرقی، خیلی از صداش می‌ترسید و گریه می‌کرد، تا یه مدت اصلا نمی‌شد توی بیداریش جاروبرقی بکشم. . اما جدیدا یاد گرفته خودش می‌ره توی اتاق، درو می‌بنده تا من جارو بکشم و صداش اذیتش نکنه.😆 هر دو دقیقه یک بار هم سرشو از لای در میاره بیرون می‌پرسه تموم شد؟!😃 یا می‌گه صداشو کم کن من بیام جارو کنم.😆 . . نکته‌ی غم انگیزش اینجاست که فاطمه هم چند وقته از صداش می‌ترسه و بغض می‌کنه و با سرعت، چهاردست و پا میاد طرفم که بغلش کنم.😢 . . به خاطر همینم اکثرا جمعه‌ها با کمک باباشون جاروبرقی می‌زنیم و وسط هفته با کمک بچه‌ها جارو نپتون.😅 . ولی دیروز به لطف غداخوردن عباس (در حال دویدن البته😉)، خمیربازیش (که ذرات خمیر رو تو خونه پخش کرده بود) و قیچی بازیش (که کلی کاغذ ریز ریز ریخته بود تو خونه)، چاره‌ای نموند جز جارو برقی.😆 . عباس که مشکلی نداشت چون می‌رفت تو اتاق، فقط مشکل فاطمه بود که موقع جارو کشیدن بغل می‌خواست.😯 . و اینجا بود که راهکار عمه جانم (عمه بزرگم که بهشون می‌گیم عمه جان) به دادم رسید.😅 . بستن بچه به پشت با چادر رنگی.😍 . این روشو چند وقت پیش به صورت غیر حضوری و با فیلمی که با کمک مامانم و دختر عمه‌م تهیه شده بود، بهم آموزش دادن.😁 . خیلی خوبه برای مواقع اضطراری.😍 البته این کار قدیما خیلی عادی بوده. حتی سر مزرعه و موقع نون پختن با تنور!! اینم یکی از رموز سبک زندگی مادران دو نسل قبل ماست که واقعا حیفه اگه منتقل نشه به نسل‌های بعد.😁 . . شما هم اگر مامان‌بزرگ یا خاله و عمه‌ی بزرگ دارید، ازشون بخواید این روش رو بهتون یاد بدن. مخصوصا برای بچه‌های بغلی زیر یک سال خیلی خوبه.☺️ . الانم شاید دیده باشید خانم‌های دست‌فروش توی خیابون و یا مترو بعضا از همین روش استفاده می‌کنن‌.😇 . . پ.ن : یه روش دیگه هم هست که با یه پارچه بلند می‌شه مثل آغوشی بچه رو بست. طبق جستجوهام این روش بیشتر برای بستن به جلو به کار میره و اسمش هم مراقبت #کانگوریی هست و از نوزادی قابل استفاده ست. فقط اینکه نسبت به وقتی که بچه به پشت بسته شده باشه، فشار بیشتری به کمر میاره. یه پارچه نخی (ترجیحا کشی) با عرض ۶۰ و طول ۴ تا ۵ متر لازم دارید. (می‌تونید سه تا شال نخی رو به هم بدوزید از عرض) و طبق روشی که توی عکس می‌بینید می‌تونید بچه رو ببندید. . . #پ_شکوری #شیمی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

13 اسفند 1398 17:33:56

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ز_منظمی (مامان علی آقا ۳ساله و فاطمه خانم ۱ سال و ۱۰ ماهه) . امروز می‌خوام یه چیزی بهتون معرفی کنم که به وسیله‌ی اون می‌تونید خودتون و رفتارهاتون رو آنالیز کنید...🤔 یک آینه‌ی جادویی...👌🏻 . این آینه‌ی جادویی قابلیت نشون دادن بخشی از وجود شما رو داره که هیچ آینه‌ی دیگه‌ای این امکان رو نداره😎 ❗اگر می‌خواین از زوایای پنهان وجودتون با خبر بشید عجله کنید❗ . برای تهیه‌ی این آینه‌ی اسرارآمیز عدد ۵ را به شماره‌‌ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ پیامک بزنید...😜 . . تازگیا فهمیدم... بچه‌ها بهترین آینه‌ی ما هستن...👌🏻 قسمتایی از وجودمون رو آینه نمی‌تونه نشون بده ولی بچه‌ها می‌تونن... قبلا هم اینو شنیده بودما... اما با تمام وجودم درکش نکرده بودم... که درک کردم😏 . گاهی با رفتار و حرف‌هاشون نقاط ضعف و قوتمون رو بهمون می‌فهمونن... گاهی هم خودمون تو چالش‌ها می‌فهمیم تو کدوم قسمتای وجودمون و توانایی‌هامون ضعیفیم... . پ.ن۱: چند وقته حرف زدن پسری کامل شده... توی روز چندین مرتبه کلمات و جملات خودم رو ازش می‌شنوم... گاهی میگه: اگه اینو بهم ندی می‌رم تو اتاق! تازگیا فهمیدم چقدر تهدید می‌کنم🤦🏻‍♀️ یا حتی چه‌طوری جواب همدیگه رو می‌دیم😅 جدیدا علی آقا در جواب هرکسی که صداش می‌زنه می‌گه: جاااانم😆 یا اینکه تو خونه چه خوب از همدیگه چیزی رو درخواست می‌کنیم...😊 (ما تو خونه قانون نوبتی بازی کردن داریم یعنی اغلب اسباب‌بازی‌ها باید نوبتی استفاده بشه) . بارها ازمون شنیدن که: کی این وسیله رو به خواهری یا داداشی می‌دی؟🤗 و تازگیا وقتی از کسی چیزی می‌خواد می‌گه می‌شه اینو به من بدین؟🤩 جالب‌ترین موردش وقتیه که علی آقا به خواهرش می‌گه: آجی کی اینو به من می‌دی؟🙃 خواهرش می‌گه: الآن دوباره گل پسر می‌پرسه: کی الآن می‌شه؟!🤔 و خواهری که هنوز درکی از زمان نداره می‌گه: بعدا🤣 . پ.ن۲: حتما خودتون می‌دونید که رو موارد مثبت تاکید بیشتری کردم و بقیه موارد منفی رو از قلم انداختم دیگه🙈 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ز_منظمی (مامان علی آقا ۳ساله و فاطمه خانم ۱ سال و ۱۰ ماهه) . امروز می‌خوام یه چیزی بهتون معرفی کنم که به وسیله‌ی اون می‌تونید خودتون و رفتارهاتون رو آنالیز کنید...🤔 یک آینه‌ی جادویی...👌🏻 . این آینه‌ی جادویی قابلیت نشون دادن بخشی از وجود شما رو داره که هیچ آینه‌ی دیگه‌ای این امکان رو نداره😎 ❗اگر می‌خواین از زوایای پنهان وجودتون با خبر بشید عجله کنید❗ . برای تهیه‌ی این آینه‌ی اسرارآمیز عدد ۵ را به شماره‌‌ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ پیامک بزنید...😜 . . تازگیا فهمیدم... بچه‌ها بهترین آینه‌ی ما هستن...👌🏻 قسمتایی از وجودمون رو آینه نمی‌تونه نشون بده ولی بچه‌ها می‌تونن... قبلا هم اینو شنیده بودما... اما با تمام وجودم درکش نکرده بودم... که درک کردم😏 . گاهی با رفتار و حرف‌هاشون نقاط ضعف و قوتمون رو بهمون می‌فهمونن... گاهی هم خودمون تو چالش‌ها می‌فهمیم تو کدوم قسمتای وجودمون و توانایی‌هامون ضعیفیم... . پ.ن۱: چند وقته حرف زدن پسری کامل شده... توی روز چندین مرتبه کلمات و جملات خودم رو ازش می‌شنوم... گاهی میگه: اگه اینو بهم ندی می‌رم تو اتاق! تازگیا فهمیدم چقدر تهدید می‌کنم🤦🏻‍♀️ یا حتی چه‌طوری جواب همدیگه رو می‌دیم😅 جدیدا علی آقا در جواب هرکسی که صداش می‌زنه می‌گه: جاااانم😆 یا اینکه تو خونه چه خوب از همدیگه چیزی رو درخواست می‌کنیم...😊 (ما تو خونه قانون نوبتی بازی کردن داریم یعنی اغلب اسباب‌بازی‌ها باید نوبتی استفاده بشه) . بارها ازمون شنیدن که: کی این وسیله رو به خواهری یا داداشی می‌دی؟🤗 و تازگیا وقتی از کسی چیزی می‌خواد می‌گه می‌شه اینو به من بدین؟🤩 جالب‌ترین موردش وقتیه که علی آقا به خواهرش می‌گه: آجی کی اینو به من می‌دی؟🙃 خواهرش می‌گه: الآن دوباره گل پسر می‌پرسه: کی الآن می‌شه؟!🤔 و خواهری که هنوز درکی از زمان نداره می‌گه: بعدا🤣 . پ.ن۲: حتما خودتون می‌دونید که رو موارد مثبت تاکید بیشتری کردم و بقیه موارد منفی رو از قلم انداختم دیگه🙈 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن