پست های مشابه

madaran_sharif

. همسرم جزء گزینه‌های اولی بود که اومدن. . به جز مامانم، بقیه فامیل با ازدواجم همراه نبودن. می‌گفتن اگه ازدواج کنی برای کسب علمت خوب نیست😕 جلوی تو رو برای موفقیت‌های علمی و شغلی می‌گیره... هنوز زوده... ولی من دیگه تصمیممو گرفته بودم.😏 . . معیارهامون برای ازدواج، سخت‌گیرانه نبود.☺️ . همسرم خیلی از شرایط معمول رو نداشتن (مثل شرایط اقتصادی 💸) و از یه شهر دیگه (شیراز) بودن. اما به خاطر داشتن معیارهای اخلاقی و ایمانی، جواب مثبت رو گرفتن.😊 . در تیر ماه ۹۱ خیلی ساده ازدواج کردیم😁 با یه مراسم عقد کوچیک توی خونه.🥨🍎🍇 . خرید ازدواجمون، خرید خیلی سبکی بود. در حد دو تا حلقه💍 و یه سری ضروریات عادی هنوزم که هنوزه سرویس طلا نخریدم.😁 . اولش که ازدواج کردیم، همسرم گفتن که تا یه سال توانایی اجاره کردن خونه🏠 رو ندارم. ما هم مشکلی نداشتیم😁 ولی بعدا شرایط سخت شد.😣 هر دو خوابگاهی و دور از خانواده‌ها بودیم، شرایط خیلی سختی رو تحمل می‌کردیم.😩 . و خدا در همین شرایط، درهای رحمتش رو به رومون باز کرد.😇😃 . اول دهه‌ی محرم بود که همینجوری رفتیم خونه قیمت کردیم. . همسرم گفتن کاش می‌شد یه پولی گیرم می‌اومد. بعد یهو واقعا گیرمون اومد😁 و ما آخر دهه‌ی محرم، یه خونه قرارداد بستیم😍 (تو آذر ماه، شش ماه بعد از عقد) . آخر محرم رفتیم تبریز خونه‌ی مامانم اینا. . خیلی معمولی به مامانم گفتم که مامان ما یه خونه اجاره کردیم؛ یه چند تا تیکه از خونه بده من ببرم😁 . مامانم خیلی شوکه شدن.😳😰😍 . بنده خدا یه هفته‌ای جهاز رو فراهم کردن؛😉 در حد ضروریات زندگی مثل: یخچال، گاز، قابلمه، فرش و این‌چیزا... . اون سال که همه‌ی این اتفاق‌ها داشت می‌افتاد، من مسئول یکی از گروه‌های دانشگاه هم بودم؛ برای همین، نتونستم تو خرید جهاز کمک کنم.😟 . همه‌ی این مراحل کمتر از یک ماه طول کشید. زندگی متاهلیمون شروع شد😀 با کلی قرض😅😁 ولی با این حال، مانعی برای بچه‌دار شدن نمی‌دیدیم⁦🤷🏻‍♀️⁩ . دو ماه بعد باردار شدم. وقتی مادرم خبرشو شنیدن، خیلی خوشحال شدن.😃 بنده خدا، به خاطر شناختی که از گذشته‌ی من داشتن، امیدی نداشتن به این زودی‌ها بچه‌ی منو ببینن😅😂 . . سال اخر کارشناسی بودم📚 باید برای کنکور ارشد تصمیم می‌گرفتم.🤔 . به دو دلیل برای کنکور نخوندم: ⁦♦️⁩یکی اینکه می‌خواستم برم حوزه😌 ⁦♦️⁩و دوم اینکه معدلم بالا بود و مطمئن بودم کردیت می‌شم و شدم!😅 . اما طبق تصمیمم برای تحصیل در حوزه #مشکات ثبت‌نام کردم. . . #پ_ت #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 اردیبهشت 1399 14:58:45

0 بازدید

madaran_sharif

#م_زادقاسمی #قسمت_پانزدهم من یه مامانِ معمولی‌ ام! البته برام مهمه که تلاش کنم بنده‌ی خوبی باشم. اینطوری مادر و همسر بهتری هم بشم.👌 خودم رو موظف می‌دونم که به عنوان مادر برای بچه‌هام وقت بذارم. و لذت می‌برم از این که بچه‌رو بغل کنم، ببوسم، باهاش بازی کنم؛ اما کودک درونم خیلی فعال نیست که عاشق بازی کردن به صورت بچه‌گانه باشم❗️ با بچه‌های کوچولوتر راحت‌تر می‌تونم بازی کنم. همین که یه ذره بزرگتر می‌شن دیگه هم‌بازی بودن باهاشون برام سخت می‌شه.😐 و ترجیح می‌دم که خودشون باهم بازی کنن. فاطمه سادات که بچه‌ی اول و تا مدت‌ها تنها بود بیشتر به هم‌بازی شدن با من نیاز داشت. وقتی بازی باهاش خارج از توانم بود، به زور خودمو راضی نمی‌کردم که حتما این کارو بکنم❗️ سعی می‌کردم جور دیگه‌ای سرگرمش کنم. 👌 مثلا هر از گاهی اسباب بازی بخرم و بعد از یه مدت بیارم براش که تازگی داشته باشه. یا سعیم این بود که بین بچه‌های هم سن و سالش قرارش بدم... اما مهم‌ترین نکته‌ای که در مورد تربیت بچه‌ها موفق بودم رابطه‌م با همسرم بوده.😊 حتی اگر بدونم شوهرم داره اشتباه می‌کنه، جلوی بچه‌ها چیزی نمی‌گم و ایشون هم همین رفتار رو با من دارن. و این وحدت رویه ما در مسائل تربیتی نقطه‌ی قوت ما هست.☺️ خلاصه ادعا ندارم مادر موفقیم و همه چیز رو رعایت می‌کنم! مثلا می‌خواستم تلویزیون رو از خونه حذف کنم ولی نتونستم! مخصوصا تو این ایام کرونا بچه‌ها تلویزیون زیاد می‌بینن.😔 و این یه نقطه‌ی ضعفه که باید درستش کنم. تو مسیر تربیت دینی بچه‌ها معتقدم اگه خودمون مقید به بعضی از رفتارها باشیم بچه‌ها یاد می‌گیرن و براشون ملکه می‌شه.👌 مثلا این که مقید به نماز اول وقت باشیم، یا ولادت ائمه و جشن‌های مذهبی حتما جشن بگیریم، اما در کل خیلی اهل آموزش مستقل به بچه‌ها نیستم. و تو این زمینه نیاز به کمک بیرونی دارم، مثلا فاطمه سادات که تو مدرسه مذهبی بود، خیلی از مفاهیم رو اونجا یاد گرفت.😍 خلاصه که در حد وسعم تلاشم رو کردم که زندگیم هدف داشته باشه و تو جایگاه خودم سازنده باشم. با این حال اگه به عقب برگردم تلاش بیشتری می‌کنم هم در مورد بچه‌داری و هم درس خوندن، مثلا فکر می‌کردم بین هر کدوم از بچه‌ها می‌شد یه بچه‌ی دیگه هم باشه... 😀 یا از سال ۸٠ تا ۹۸ درس نخوندم و اشتباه بود! آخه فکر می‌کردم نمی‌شه... البته احساس نیاز پیدا نکرده بودم به تحصیل که نشدنی‌ها رو شدنی کنم. به هر حال اصراری ندارم یه جای خاص باشم و حتما یه کار خاصی بکنم. به اینم باور دارم خدا برای وقت کم، برکت بیشتری قرار می‌ده، مهم اینه که آدم با خدا معامله کنه.

11 اسفند 1400 17:13:08

2 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳سال و ۹ماهه، ‌و #حسین ۱ساله) چند روز پیش تو یکی از گروه های دوستی‌مون سرِ دردودل دوستان در مورد لجبازی و قلدری بچه‌های سه چهار ساله‌شون باز شد. اونجا بود که فهمیدیم تنها نیستیم و تقریباً همه‌ی بچه‌ها اینجورین. و این، مرحله‌ی دیگه‌ای از رشدشونه و اقتضای سنشون. البته دوستان راهکارهایی هم داشتن: به نظر می‌رسه یه علتش اینه که بچه‌ها تو این سن دوست دارن جلب توجه کنن و مطمئن بشن که ما اونا رو دوست داریم و اگه باهاشون دوست باشیم و محبت کنیم و براشون وقت بذاریم، اوضاع بهتر شه و البته می‌خوان به ما و خودشون ثابت کنن که بزرگ شدن و می‌تونن مثل بزرگترا تصمیم بگیرن و عمل کنن. و احتمالاً نیاز دارن که ما کمی بیشتر جدی‌شون بگیریم و بهشون احترام بذاریم (هرچند خیلی سخته بچه‌ی نیم وجبی رو مثل یه آدم بزرگ حساب کنی😬) شده تو خونه ما گاهی محمد برای خاموش کردن تلویزیون، مستقیم برقشو قطع می‌کنه. و ما می‌گییم این کارو نکن. گاهی می‌شه که قشنگ با نگاه در چشمای ما این کارو می‌کنه که مطمئن بشه داریم می‌بینیم این صحنه رو.😂 و باید بی‌خیال باشیم... اما وقتی یه کم بهش محبت می‌کنیم و صمیمی می‌شیم، خودش می‌گه ببخشید. قول می‌دم دیگه این کارو نکنم☺️ (از اون قول‌های یک‌بار مصرف که دفعه‌ی بعدی فراموش شده😁) گاهیم نیاز دارن باهاشون بازی کنیم و انرژی اضافه‌شون تخلیه بشه تا بچه‌ی آرومی بشن و به تعادل برگردن.🥴 و نهایتاً بهترین کار اینه که کمی تا قسمتی صبر پیشه کنیم و به خدا بسپریم و از خودش بخوایم بزها رو بیاره پایین.😌 چند روز پیش به محمد گفتم فلان لباستو بپوش. بعد کلی دنگ و فنگ بالاخره پوشید بعد گفت بهم بگو چرا پوشیدی؟ نباید می‌پوشیدی. کار بدی کردی پوشیدی. بابا ناراحت می‌شه...😂 تا تو جوابم بگه: نه کار خوبی کردم. بابا خوشحال می‌شه...😁 و بهم فهموند که «مخالفت کردن» از نیازهای ذاتی بچه‌هاست.😁 خلاصه بگم که اگه شما هم تو این مرحله هستید بدونید تنها نیستید. اگه شما هم راهکاری برای مقابله با لجبازی بچه‌هاتون دارید، بگید. پ.ن: عکس دومی، مال دیروزه که حسین برای اولین بار بیرون از خونه راه می‌ره. بچه‌ها دائم مراحل جدیدی از رشد رو تجربه می‌کنن و پشت سر می‌ذارن. بعضی‌هاش پر از چالشه. مثل همین لجبازی‌ها... و تو بعضی ‌هاش فقط می‌خوای با چشمای پر امید بچه‌تو نگاه کنی و بگی: خدایا شکرت🥰 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

06 دی 1400 16:48:19

1 بازدید

madaran_sharif

. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_هفتم همیشه تلاش کردم معنویت مثل خون در رگ‌های زندگی‌مون جاری باشه. بچه‌ها آداب سفره رو از ما یاد گرفتن. قبل غذا بسم‌الله می‌گیم و دعای سفره می‌خونیم و بعدش هم الهی شکر‌‌.☺️ و بلافاصله از دست اندرکاران غذا تشکر می‌شه.😄 خداروشکر زود عادت کردن و تبدیل به رفتار عادی‌شون شده. یا اینکه قبل خواب باهم سه بار سوره توحید می‌خونیم. یا مثلا می‌خوایم از جامون بلند بشیم، می‌گیم یا علی تا امام علی (ع) کمکمون کنه.😇 به تعداد بچه‌ها رحل قرآن گرفتیم و تلاش می‌کنیم شبی یک صفحه قرآن بخونیم دورهم و در حد فهم بچه‌ها براشون توضیح بدیم. گاهی هم براشون شعر و قصه‌هایی درباره‌ی اهل بیت(ع) می‌خونم. توی خانواده‌ی خودم از بچگی همیشه می‌دیدم که همه با احترام صحبت می‌کردن. من هم سعی کردم این رفتار رو با همسر و بچه‌هام داشته باشم تا یاد بگیرن. مثلا از بچگی سعی می‌کردم بهشون بگم شما و اونا هم یاد گرفتن که همه رو شما خطاب کنن. یا وقتی چیزی می‌خواستیم، می‌گفتیم لطفاً. حسنا اینا رو زود یاد گرفت و بعدش هم پسرا از حسنا یاد گرفتن. پسرا هم گاهی به همدیگه تذکر اخلاقی می‌دن که مثلا داداش شما اینجا باید می‌گفتی اگه می‌شه این رو به من بدین لطفاً.😆 همین که بچه‌ها رفتار و تعامل پدر و مادر باهم رو ببینن، کافیه که کاری یا رفتاری رو یاد بگیرن. البته تشویق زبانی هم در کنارش هست.☺️ به نظرم خیلی کار خارق‌العاده‌ای لازم نیست انجام بدیم تا بچه‌ها مودب و خوش رفتار بشن. رابطه‌ی بچه‌ها هم با پدرشون خداروشکر خیلی خوب و صمیمیه و اگر یه شب خونه نیان، واقعا دلتنگ پدرشون می‌شن. البته خیلی هم از پدرشون حساب می‌برن و به حرفاشون گوش می‌دن.😉 من اینو از مامانم یاد گرفتم، گاهی دور از چشم بچه‌ها تلفنی به پدرشون اطلاع می‌دم که بچه‌ها مثلا فلان کار خیلی بد رو کردن یا خیلی اذیت کردن و اینطور مسائل خاص. و شب که پدرشون میان، می‌گن به من خبر رسیده که مثلا خیلی مامانو اذیت کردید ها. و می‌شینن با هم صحبت می‌کنن و بچه‌ها هم راحت‌تر از پدرشون می‌پذیرن که اون کارو تکرار نکنن. مثل همه‌ی مامان و باباها، من و همسرم هم توی مسایل تربیتی اختلاف نظرهایی داریم. ولی همسرم تربیت بچه‌ها رو به من سپردن و در اکثر موارد هم به روش‌های تربیتی که من از اساتید و کتاب‌ها یاد گرفتم، اعتماد می‌کنن و مخالفت نمی‌کنن. 😀 در موارد اختلافی هم در غیاب بچه‌ها، باهم صحبت می‌کنیم. گاهی من اشتباهم رو می‌پذیرم و گاهی ایشون. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

27 آذر 1400 18:52:53

1 بازدید

madaran_sharif

. چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 . نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ . #مامانم از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. . خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 . ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژه‌ای رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. . نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈 . تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... . سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمی‌گردم.😊 . انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ . هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌. چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 . به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و #نهی می‌شد سر دخترکم.😞 . می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 . تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔 . آب بازی دو نفره!💦 . رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 . ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 . حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 . بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 . و چراغا روشن💡 . ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازی‌ش. . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌. زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 . ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. . زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و #شب_یلدا شد. . من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 . پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ . پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #هم‌بازیش که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #کمکِ_خانواده #یلدا #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 دی 1398 15:42:27

8 بازدید

madaran_sharif

. چند مرحله پیش رو داشتم؛ اول یه کم فکر کردم ببینم به خانم #مشاور (که روش های تربیتیشون رو تا حدی می‌شناختم و قبول داشتم👌)چیا میخوام بگم؟ 🤔 . #ف_جباری . از قبل تولد زهرا یه سری کتاب در مورد #اهمیت_بازی خونده بودم 📚 و یه چیزایی هم به گوشم خورده بود👂؛ . ✅می‌دونستم که بازی برای روح و جسم بچه‌ها یه #نیاز_اساسی مثل خوردن و خوابیدنه🛌🍼 ✅و اینکه باید بذارم بچه کشف کنه، حساسیتم رو کم کنم و نگران کثیف کاری و ریخت و پاش نباشم🤷‍♀️، اون اینجوری لذت میبره و توانمند میشه💪 ✅بچه‌ها دوست دارن کارهایی که مامان و باباشون میکنن رو انجام بدن🙋‍♀️🙋‍♂️ پس مهم‌ترین اسبابِ بازیشون وسایل خونه‌ست . ✅چندتا منبع معرفی بازی هم داشتم که هر از گاهی نگاهی بهشون مینداختم و ایده می‌گرفتم برای بازی جدید🙄💡 (با شوق و اشتیاق ایده‌ها رو اجرایی میکردم ولی نتیجه چیزی نبود که #انتظار داشتم😑 نهایت نهایتش ۵ دقیقه!😃) . ✅و خب اینم هی شنیده بودم که بچه رو با بچه های مردم #مقایسه نکن!🤚👧 . ✅می‌دونستم #سن بچه مهمه، #روحیات بچه مهمه و از طرفی بازی‌ها و اسباب‌بازی‌ها هم هر کدوم ویژگی‌هایی دارن که باید با سن و روحیات بچه #همخوانی داشته باشن . اما هیچ کدوم از این دانسته‌ها دردی ازم دوا نمی‌کرد😀😅 انگار آدم دلش می‌خواد چیزایی که میدونه رو از زبون یه نفر دیگه بشنوه، یا معجزه‌ای بشه تا ایمانش به #یقین تبدیل شه😒😬 و خداروشکر صحبت‌های ساده‌ی خانم مشاور برام تلنگر روحی بود و در عمل هم راهگشا شد🙏 . بعد از حرفاشون این حس در من تقویت شد که باید روحیات و تمایلات بچه‌م رو #بشناسیم و مهم تر اینکه اون‌ها رو #بپذیرم؛ مثلا اگه یه بازی رو براش آماده کردم و جذبش نشد شاید براش #زوده 😖، پس پرونده‌ش رو ببندم تا چند هفته دیگه، یا شاید می‌خواد حتما من همراهش باشم توی این بازی، پس این بازی رو بذارم تو دسته‌ی بازی‌های #دو_نفره👧🧕، یا کلا این مدل بازی رو دوست نداره 😞 . از طرفی باید سطح توقعاتم رو بیارم پایین؛ هم از بچه و هم از اسبابِ‌بازی😉 این رو باید بپذیرم که بچه یک سال و نیمه من هیچوقت به مدت طولانی یعنی حدود یک ربع 😂 تنهایی مشغول بازی نمی‌شه و همچنین حداقل تا ۲-۳ سالگی نیاز به همبازی توی بازی‌هاش یه نیاز واقعیه، پس همینجوری #کیف کنم و از #کودکی_کردن باهاش لذت ببرم💕😊 این روزا میگذره و اگه خوب نگذشته باشه فقط حسرتش میمونه😪 . و اما اون نکات اساسی و کاربردی که توی صحبت‌های خانم مشاور بود حسابی برام جدید و جالب بود... . اونارو ان شاءالله فرداشب بهتون میگم🙈 . #ف_جباری #روزنوشت‌های_مادری #بازی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 فروردین 1399 16:09:49

4 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن