پست های مشابه
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۱۱ ماهه و #علی ۱ سال و ۱۰ ماهه) . تو یه جمع کوچیک دوستانه با فاصلهی مناسب نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم و بچهها همه پیش پدرهاشون بودن. مامان یه دختر کوچولوی سه ساله با نگرانی چشمش دنبال دختر و همسرش بود و گفت یه وقت بچهها مزاحم شام خوردن پدراشون نشن!😟 . منو میگی!😤 یه جوری که کاملا متوجه شدت اشمئزازم بشه گفتم: ایشش😕! حالا مزاحم بشن! این همه مزاحم روح و روان و اعصاب ما میشن! حالا یه وعده هم مزاحم شام خوردن باباهاشون بشن! بگیر بشین خواهر! شر درست نکن برای ما! داریم غذامونو میخوریم! . و بعد همونجا سر سفره دست به دعا برداشتم! خدایا به حق این برکت دو تا پسر پشت هم به این دوستمون عنایت کن!👶🏻 یکی دیگه از دوستان با تعجب به من گفت: یا خدا! تو که اینجوری نبودی!! با کی گشتی این مدت؟ گفتم: خدایا برا ایشونم دو تا پسر پشت هم لطفا! تا بفهمه با کی گشتم این مدت! . . خلاصه بگم خدمتتون که مدتی بود از لذت همبازی شدن بچهها گذشته بودم! و رسیده بودم به رنج خرابکاری دونفره! به فشار روحی دعوا و جیغ و کتککاری سر اسباببازی! به استرس دیدن علی بالای هر بلندی! و خندهی محمد به جسارتهای علی! و جسورتر شدن علی! به کوبش این ندا تو مخم که "چرا هر چی راه میرم باز همه چی رو هواس! همه جا کثیف و نامرتبه!" . به روزی شونصد بار" مامان غذا بیار گشنمونه!" شنیدن! به اینکه "چرا مامانم پیشم نیستن بچهها رو بذارم پیششون و با خیال راحت و بدون وقفه به کارهام برسم؟" به اینکه "چرا پدر بچهها همهش میره کلاس و من باید تنهایی بچهها رو نگه دارم؟!" به اینکه چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟😭 . نه واقعا چرا؟! . چرا انقد رو اعصابم رژه میرن؟ چرا مثل قبل لذت نمیبرم از حضورشون؟! . خیلی شیک و مجلسی جواب چراهام ریخت تو این طفل معصوم چهارساله ! تب و لرز و هذیان و دل درد و... کارش به سرم کشید! تمام مدت سرم زدن محمد، من گریه میکردم و از خودم شرمنده بودم که چرا متوجه نعمت سلامتیشون نبودم اصلا! . . روز بعد وقتی صدای جیغ و دادشون از تو حیاط بلند شد، همسر اومدن و با خوشحالی گفتن شکر خدا محمد خوب خوب شده انگار! دارن دعوا میکنن!😍 😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
03 آبان 1399 15:51:27
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . خلاصه! دختر دومی، ناراضی و ناراحت بود.😢 بنابراین تصمیم گرفتم حضورم رو در محل کار کم کنم به ۱ روز در هفته.👌🏻 این تصمیم هم سخت بود، چون کار توی خونه با بچهها سختتره! بلافاصله، در ۱ هفته تونستم دخترم رو از پوشک بگیرم.💪🏻 ناخن جویدنش خوب شد.🤩 اخلاقش خیلی بهتر شد و خدا رو شکر ثمرهی این تصمیم رو در کودکم دیدم. به همین منوال ادامه دادم تا اسفند ۹۸ که #ویروس_منحوس_کرونا وارد کشور شد😯 دیگه خودم سعی کردم #استرس و نگرانی به خونه راه ندم😁 #دورکاریام شروع شد. تو خونه باید آموزش #پیش_دبستانی دخترم رو هم میدادم. از خونه بیرون نمیرفتیم، خصوصا چون #باردار هم بودم. بچهها هم خیلی حوصلهشون سر میرفت. اما تسلیم نشدیم! حسابی با هم بازی کردیم و کارهای مختلف رو تجربه کردیم.😍 تو حیاط خلوت انواع بازی و بریز بپاش رو داشتیم! به گلخونه میرسیدم. آشپزی، ورزش، کاردستی، نمد و... خدا رو شکر خوش گذشت تا اردیبهشت ۹۹ که دختر سومم به دنیا اومد.👼🏻 همچنان کارم رو به شکل دورکاری ادامه میدادم. طوری که یک هفته قبل و یک هفته بعد از تولد نوزاد داشتم کار میکردم و تقریبا توقفی نداشتم. . گاهی اطرافیان میگفتن مسائل و سختیها با تولد بعدی، با همون نسبت بیشتر میشه! منم میترسیدم تو این شرایط، درمونده بشم! ولی با تولد سومی دل همهمون باز شد! خدا رو شکر الآن اصلا باهاشون موافق نیستم😁 دخترام خیلی شاد و سرگرم شدند. گاهی نینی رو سرگرم میکردند به کارا برسم و کمکحالم شدن. (با اینکه زیر ۷ سال و یه جورایی تنبل در نظم هستن!) زندگی شیرینتر و لذتبخشتر شد.😊 . ۱ ماهگی نوزادم، با بچهها به محل کارم برگشتم که با رعایت پروتکلها باز شده بود. دختر دومم دیگه مهد رو دوست داشت😊 دو تا رو میذاشتم مهد و با نوزادم تو اتاق کنارش کار میکردم. همین روال ادامه داشت و من نگران بودم که اگر #کرونا موندنی باشه و مدارس باز نشه چه کنم؟!🤔 . . #قسمت_یازدهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 آبان 1399 16:08:28
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_دوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ سال، ۵ ساله و ۳ ساله) . سال ۸۰ کنکور دادم ولی دولتی قبول نشدم. داشتم برای سال آینده میخوندم که اتفاقی توی آزمون بهمن ماه دانشگاه علمی کاربردی شرکت کردم و عمران کرمانشاه قبول شدم و رفتم!😊 . تمایل زیادی به دانشگاه رفتن داشتم و به سرعت به رشتهم علاقهمند شدم. دانشگاه کرمانشاه کاردانی و دو ساله بود و این مدت رو با دوستم منزل یکی از اقوام خیلی دور بودیم و نذاشتن ما بریم خوابگاه. . خیلی به خانواده وابسته بودم و روحیهی حساسی داشتم که دوری از خانواده رو برام سخت میکرد و این من رو به شدت ترسو کرد.🥺 البته قبلا هم ترس داشتم ولی غربت ترسهام رو بیشتر و عمیقتر کرد. تقریبا تمام ترم اول رو گریه کردم و تا فرصت پیدا میشد میرفتم شهرستان پیش خانواده. . پدرم نگرانی نداشتن یا بروز نمیدادن و این خیلی قوت قلب بود برام. ۲ تا از برادرام مخالف راه دور رفتنم بودن، اما پدرم در جوابشون میگفتن آدم اگر آدم باشه آمریکا هم بره آدمه! ولی اگر نباشه خونهی پدر و مادرش هم هر کاری بخواد میکنه. این حرف بهم اعتماد به نفس داد و همیشه سعی میکردم بهتر از توی اونی که توی خونهم باشم.😉 . رشتهی عمران رو اتفاقی رفتم ولی بعدا که علاقه پیدا کردم خیلی توی درسها جدی بودم و همیشه شاگرد برتر. حتی به بقیه درس میدادم. اون زمان دوست داشتم سرکار برم و فکر میکردم چون استعداد دارم باید استفاده کنم یا وقتی میدیدم که اعضای فامیل سرکار میرن دوست داشتم منم برم و خلاصه حسابی با پروژههای عمرانی دوست شده بودم. . برای لیسانس هم همون دانشگاه به خاطر معدل بالا من رو بدون آزمون خواستن، ولی به خاطر دوری راه برای کارشناسی راهی دانشگاه غیر انتفاعی آمل شدم.👌🏻 . توی دانشگاه بیشتر تو زمینهی درسی فعالیت میکردم و عمدهی وقتم رو پروژههای عمرانی پر میکرد. برای همین هم تنها موردی که خارج از برنامهی درسی انجام میدادم کلاسهای شعر و شرکت توی جشنوارههای شعر برای علاقهی شخصیم بود. بیشتر شعرام هم تو فضاهای عاشقانه بود!😅 البته علاقهم به سیاست رو هم همچنان با دنبال کردن جدی اخبار سیاسی پیگیری میکردم. . . یادمه ۱۰ سالم بود که برادرم ازدواج کردن، زنداداشم یه برادر ۱۳ ساله داشتن. با اینکه اون موقع معنای ازدواج رو خیلی نمیفهمیدم ولی ایشون رو بین بقیه پسرها متفاوت میدیدم و علقهای بهشون داشتم.🙈 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 آذر 1399 17:28:41
0 بازدید
madaran_sharif
. بعد از سفر مشهد، قدیما: - سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️ -- سلااام، قبول حق، روزی شما انشاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همهی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العادهست، هربار میرفتم حرم میخوندم و دعاگوی همه بودم.😄 . بعد از سفر مشهد، الان: - سلام، مشهد بودی؟ چه بیخبر؟! -- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجلهای آماده شدیم، بچهها مریض بودن و تا لحظهی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍 - خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟! -- آره خداروشکر، روز اول بچهها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از بابالرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچهها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام. خوب بود خداروشکر🙄😄 . پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلیها توفیقِ زیارت پیدا کردیم. و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت" ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂 تقبل الله😅 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #زیارت_مشهد #مادران_شریف
12 دی 1398 17:30:56
0 بازدید
madaran_sharif
. حالا که مهمترین ابزار بازی بچهها توی این سنین هر چیز ممکن از وسایل خونه و مواد خامِ توی خونهست، مامان خانوم باید ترکیباتی از اونها رو در بازیِ بچه قرار بده🙂(بعضی مثالهاش رو توی عکس میتونید بخونید) . برای تکراری نشدن همه چیزها رو یه دفعه رو نکنه و مرحله مرحله ابزارها و مواد رو به بازی اضافه کنه؛ مثلا روز اول فقط یه کاسه آرد، مرحله بعدی بهش یه کم آب اضافه بشه و... 🍚🧊 . ✅و اما نکته اصلی؛ #برنامه✅ . "برنامه ریزی" ازون چیزاییه که هر روز میشنویم و هی هم از کنارش رد میشیم! 🚶♀️ چون واقعا نمیدونیم باید چی کار کنیم🤔 باهاش جمله بسازیم؟😅 خلاصه تا خانم مشاور گفت برنامه! گفتم برای بازی بچه هم برنامه؟؟😳 . شب که همه خوابیدن، چندتا کاغذ برداشتم و ۲-۳ ساعت وقت گذاشتم 🕰 اول از همه حدودی نوشتم که من و زهرا در طول شبانه روز چه کارایی میکنیم تا بفهمم برای چند ساعت بازی برنامه بریزم؟ ۸ ساعت بیدار و دو نفری هستیم🙋♀️👧 ۱ ساعت خوردن نهار و صبونه🍝🍳 مجموعا ۱ ساعت تلویزیون برای رها کردن ذهن و آسایش خودم!🖥 ۱ ساعتم آشپزی بازی و کار خونه بازی! گذاشتن بچه روی کابینت خیلی راهگشاست، همونجا پوست موادی که میگیرم رو زهرا میریزه توی سطل، اون وسطا سر پوست کن دعوامون میشه که یا میدم دستش چون براش خطرساز نیست یا حواسشو پرت میکنم... در ادامه هم هر کار خلاقانه دیگهای که همون لحظه به ذهنم میرسه رو اضافه میکنم. . میمونه ۵ ساعت که اگه ۲-۳ ساعت ازش رو خوب بازی کنیم بقیهش رو خودش سرگرم میشه، عین غذا خوردن که اگه بچه سیر باشه تا یه مدت سرحاله.😊 . گوشیمو گرفتم دستم و صفحات بازی که داشتم رو یه دور نسبتا کامل مرور کردم؛📱 یه لیست بلند از بازیهای مناسب این سن نوشتم، خیلی از این بازیها ایده دهنده هستن و کلی بازی جدید میشه از روشون خلق کرد، ولی توی نوشتن لیست نباید وسواس به خرج داد چون ته نداره.😬 . پیشنهاد مشاور این بود که از شب قبل بازیهای پیشنهادی برای فردا رو یادداشت کنم تا ذهنم از آشفتگی رها بشه،😊 این کار مزایای زیادی داره؛ بعد یه هفته دستتون میاد زمان هر بازی چقدره، چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره و چه بازی هایی رو فعلا یا کلا بیتمایله و... برای روزهای بعدی تغییرات لازم رو اعمال میکنیم . برای ایده گرفتن، برنامه و لیست بازیها رو توی عکسها گذاشتم.💡 . اما نهایتا این راهکار معجزه نمیکنه و نکته های پست دوم، یعنی دیشب رو هی باید مرور کنید؛ 😉 همه این کارها انشاءالله کمک کنه تا این مرحله سخت با #آرامش بیشتری سپری بشه.🤲 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
21 فروردین 1399 16:59:32
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷ سال و نیمه، ۵ ساله و ۳ ساله) . اصالتا خراسانی بودیم اما پدرم ساکن گنبد شدن و من و ۹ تا خواهر و برادر دیگهم اونجا به دنیا اومدیم. متولد سال ۶۲ هستم. . خونهمون همیشه شلوغ پلوغ بود، هم خودمون زیاد بودیم و هم مهمون داشتیم. شهر گنبد وسط مشهد و دریا و سر راه تهران بود و هر کس مقصدش هر جا بود، یه سری هم به ما میزد.😊 . پدر و مادرم خیلی روی مهمون حساس بودن که کم و کسری نباشه.🧐 مثلا ظروف یکدست و ملافه و پیژامه تمیز و بهاندازه باشه! ساخت خونه هم به صورتی بود که فضای زیادی برای مهمون داشت. . از بچگیم خاطرات خوبی دارم.😍 خیلی با خواهر برادرها همبازی میشدیم، با هم توی حیاط و کوچه میرفتیم و خالهبازی میکردیم. . تو دورهای که یه پژو استیشن داشتیم، عقبش خیلی جا داشت و کاملا مناسب یه خانواده پرجمعیت بود، همه سوارش میشدیم و میرفتیم مسافرت. یادش به خیر!🚘 البته برادرهامون خیلی بزرگتر از ما بودن و اونا معمولا نمیاومدن. . همیشه همهمون مدرسه دولتی بودیم و خصوصا دخترا شاگرد زرنگ محسوب میشدیم!💪🏻 پدرم هم مغازه داشتن و هم عضو شورای حل اختلاف شهر بودن و سرشون خیلی شلوغ بود. ولی معمولا رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارسمون هم بودن. با وجود تعداد زیاد ما، ممکن بود یادشون بره هرکدوم کلاس چندمیم ولی همیشه با مدرسه در ارتباط بودن و پیگیر کارای ما.🧔🏻 اینطور نبود که تربیت ما به خاطر تعداد زیادمون فدا بشه. الحمدلله پدر و مادر مؤمن بودن و فضای خانوادهمون هم گرم و سالم بود و همین برای تربیت بچهها کافی بود.☺️ . با خواهرها خیلی همصحبت و همدل هستیم. مخصوصا که اختلاف سنی کمی داریم. یه خواهرم یک سال و خواهرای بعدی هم سه سال و پنج سال از من بزرگترن. حالا هم که چند سالیه پدرمون از دنیا رفتن همه هوای مادر رو داریم. همهمون گنبد نیستیم اما هیچوقت تنها نیستن و سر اینکه کی هواشونو داشته باشه رقابته. . ما خواهر و برادرها همیشه سعی کردیم هوای همدیگه و پدر و مادرمون رو داشته باشیم از بچگی تا همین حالا. مثلا بعد از فوت پدرم یکی از برادرها که میخواست ازدواج کنه، همه برای خرید خونه کمکش کردن.☺️ . . از نوجوونی خیلی سیاست رو دوست داشتم. توی دبیرستان ریاضی میخوندم و دوستش داشتم🤓، ولی میخواستم توی دانشگاه علوم سیاسی یا چیزی شبیه به این بخونم. . اما برای ورود به دانشگاه به مسیر دیگهای هدایت شدم و البته از نتیجهش ناراضی نیستم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 آذر 1399 16:44:58
0 بازدید
مادران شريف
0
0
#قسمت_پایانی دورانی بود که من و زهرا تا جایی که کاری بود #بیرون_از_خونه بودیم؛ پروژه، جلسه، همایش، کلاس . یه وقتی سعی کردم با خودم #رو_راست باشم؛ دیدم روزایی که همهش بیرون بودم، به وضوح زهرا شبش بیشتر گریه میکنه؛ با اینکه بیرون از خونه زیاد میخوابید. شاید خواب راحتی نبود یا جاش به اندازهای که من فکر میکردم گرم و نرم نبود یا...😔 . علتش هرچی که بود دخترم آروم نبود😪 . خودم هم #ناآروم بودم، خسته و بیحوصله... کمتر به خونه زندگی میرسیدم، طبیعتا رابطهم با همسرم هم تحت تاثیر احوالاتم بود😞 . یه روز اگه وسط اون همه بیرون بودن، خونه میموندم خیلی حس خوبی داشتم... یه #آرامشی_وصف_ناشدنی!😊 . اما باز همین که خونه موندنم بیشتر از دو سه روز میشد، این آرامشه به #کلافگی تبدیل میشد😰 . پس کل بیرون رفتنم رو کردم دو روز در هفته و با فاصله و بقیه روزا توی خونه کارهامو پیگیری میکردم، مگر #ضرورتی پیش بیاد . زندگی به همین شکل جریان داشت که زهرای ۷-۸ ماهه خوابش سبک شد و #چهار_دست_و_پا رفتن و هر چیزی رو از زمین برداشتن و خوردنش شروع شد😅😱 . #توی_اون_سن زهرا نیازمند یه اتاق خوابِ #عایق_صوتی و یه اتاق بازیِ خیلی #امن و تمیز بود با یه مراقب خصوصی که فقط با زهرا باشه!😎🤨 . پس مشغول گذراندن روزهای دلچسبی توی خونه شدم 😅 و بیرون رفتنهای کاریم به صفر میل میکرد که کم کم حس کردم نیاز دارم با آدمها #ارتباط_حضوری برقرار کنم و دورکاری به تنهایی راضیم نمیکنه و دچار #رکود و #تنبلی در خارج شدن از خونه شدم😔 . زهرا هم عاقلتر شده بود و هم میتونست ساعات بیشتری رو بیدار بمونه👧 . دوباره برگشتم سر کار و حالا توی همین روزهام☺️ . حالا من یه مادر ۱ سال و ۲ ماه و ۲۰ روزه هستم و همه تجربیات مادریم به اندازهی همین لحظه هاییه که گذشته و نه حتی یک روز بیشتر! آخه یه مادر، هر روزی که میگذره، #مادر_تر میشه😄🧕 . حالا با بزرگ شدن زهرا باز هم #چالشهای جدیدی داریم... 🤔پیش خاله مهتاب بیش تر از ۵ دقیقه نمیمونه و ماما ماما کنان راه میزم رو میگیره و با ذوق میپره بغلم، میخواد بیاد پشت میز بشینه و با لپ تاپ بازی کنه💻 ، موهای بچههای کوچیکتر از خودش رو میکشه، دوست داره از غذا و خوراکی بقیه امتحان کنه 🍌🍪 و خیلی چالشهایی که البته هر آدمی در ارتباط با بقیه باهاشون درگیر میشه چه برسه به یه دختر کوچولویی که #اولین_تجربه_های_زندگی_اجتماعیش رقم میخوره😍 . ❗❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف