پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_دوم . پسرم محمد الان ۱ سال و ۷ ماهه است.👦 طبق تجربه م با یک بچه، معمولا تو شبانه‌روز وقت آزاد برا آدم پیدا میشه ⏰ به خاطر همین مدتی بود دنبال کاری بودم که بتونم تو خونه و کنار پسرم انجام بدم. 👷 چون وجود مادر کنار بچه، از ضروری ترین نیازهای بچه ست و آرامشی که بودن کنار مادر توی وجود و شخصیت بچه ایجاد میکنه، هیچ جایگزینی نداره😇 . خداروشکر در این زمینه به نتیجه ی خوبی رسیدم و تونستم مدتی توی خونه مشغول کاری در زمینه تحصیلیم (یعنی برق، دیجیتال) بشم.🏡 .  کار من برنامه نویسی میکروکنترلر بود و به صورت پروژه ای برای یک شرکت، که در زمینه تولید برق از سلولهای خورشیدی فعالیت میکرد، کار میکردم.🏢 . . از اونجایی که کارم توی خونه بود، ساعات کارم به اختیار خودم (در واقع پسرم😆😅) بود. . زمانهایی که محمد میخوابید یا با خودش مشغول بازی بود، مشغول کار برنامه نویسی ام میشدم. مثلا نصف شبها یا بعد نماز صبح. 😎 خیلی جالب بود برام و احساس سرزندگی و استفاده بهینه از وقتمو داشتم. .  از طرفی اوضاع خونه داریم هم بهتر از قبل شده بود.😅 چون باید زمانمو مدیریت میکردم و میدونستم مثلا اگه الان تو این یک ساعت غذا نپزم یا خونه رو جارو نکنم، دیگه نمیرسم تا شب. پس تو همون ساعت کارو انجام میدادم.😌😌 . خیلی از کارهای خونه‌ رو هم با کمک پسرم😆 و توی زمانایی که بیدار بود انجام میدادم.😅 اینطوری هم با هم بازی میکردیم و هم من موقعی که میخوابید دیگه کار خونه نداشتم. . مثلا با همدیگه خونه رو جارجار (جارو برقی در زبان محمد) میکشیدیم😀 یا با همدیگه سیب زمینی‌ خرد می کردیم و توی غذا نمک میریختیم.😅 (اتفاقا بچه ها وقتی تو جریان پخت غذا دخیل باشن خوش غذاتر هم میشن. یا اگه ببینن مامانشون داره خونه رو مرتب میکنه، اونا هم یاد میگیرن و مرتب میکنن) . . خدا رو شکر میکنم که این تجربه‌ی خوب رو داشتم و امیدوارم در آینده بتونیم برای همه مادرهایی که دوست دارن و وقت آزاد دارن، کاری مناسب، کنار بچه هاشون تعریف کنیم.🙏 . کاری که هم از اتلاف وقتشون جلوگیری کنه و هم باعث بشه بخشی از مسئولیت‌ها و کارهای زمین مونده کشور رو به عهده بگیرن.☺ . پ.ن: پروژه م رو همسرم برام از یه شرکت گرفتن. ایشون خودشونم مهندس برق، دیجیتال هستن. مدیران اون شرکت، رزومه‌هامون رو پیدا کرده بودن و باهامون تماس گرفتن. همسرم چند بار حضوری رفتن؛ پروژه رو برای همسرم تعریف کردن و اطلاعات و وسایل لازم رو هم در اختیارشون گذاشتن و پروژه رو توی خونه انجام دادیم. . #ه_محمدی #برق91 #تجربیات_تخصصی #داستان_مادری #مادران_شریف

07 آبان 1398 19:40:11

0 بازدید

madaran_sharif

. . سلام دوستان عزیز✋🏻 فیلم حضورمون در شبکه سلامت رو که چند روز پیش گذاشتیم، دیدید؟ اینم دومین قسمت از برنامه‌ی سلام دنیاست که مادران شریف در اون حضور داشت و چهارشنبه ۳ آذر پخش شد. خانم اکبری (که مامان ۴ فرزندن😍) در این برنامه با مجری گفتگو می‌کنن و از فعالیت‌هاشون در مادران شریف می‌گن. ایشون در حالی کارشناسی هوافضای دانشگاه شریف رو به پایان می‌رسونن که دو تا فرزند داشتن و سومی رو هم باردار بودن.😇 یه گزارش هم وسط برنامه پخش می‌شه که در اون خانم باغانی درمورد گروه مطالعاتی و کلیپ‌های ترجمه‌ای مادران شریف توضیح می‌دن. در این گزارش خانم محمدی هم صحبت می‌کنن و از مامانی می‌گن که بعد از به دنیا اومدن فرزندشون تصمیم می‌گیرن برای کنکور ارشد بخونن. #معرفی #ا_باغانی #پ_عارفی #ه_محمدی #پ_شکوری #سلام_دنیا #شبکه_سلامت #مادران_شریف_ایران_زمین.

06 آذر 1400 17:26:07

1 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳.۵ساله و #حسین ۸ماهه) کمتر از دو ماه پیش بود که خانوادگی درگیر کرونا شدیم. خیلی بدحال شده بودم و حتی حال و حوصله‌ی بچه‌ها رم نداشتم. اون مدت همسرم از بچه‌ها نگه‌داری می‌کرد. خدا لطف کرد که ایشون خفیف گرفتن و مثل من از پا نیفتادن... خانواده‌ی همسرم تو اون روزا خیلی به دادمون رسیدن. از غذا و دمنوش و آبمیوه آوردن و دارو گرفتن تا حتی نگه‌داری بچه‌ها؛ چند روزی شد که بچه‌ها رو می‌سپردیم دست عموشون و پیگیر درمان من می‌شدیم. خانواده‌ی عموشون، قبل ما گرفته بودن و بهبودی نسبی پیدا کرده بودن. از طرفی مادرشوهرم هم درگیر شده بودن و بیمارستان بستری بودن و خواهر و برادرهای همسرم، پیگیر درمان ایشون هم بودن... روزهای سختی بود برامون. به خاطر داروها، یه مدتی به حسین شیرخشک دادیم و بعد که می‌خواستم شیر خودمو بدم، خیلییی کم شده بود.😢 دیگه شیر خشکم نمی‌خورد. وقتی می‌دیدم هرچی می‌خوره، سیر نمی‌شه دلم می‌گرفت... خدا رو به اسم یا رازق الطفل الصغیرش صدا می‌زدم و به یاد حضرت رباب می‌افتادم... چه می‌کشیدی وقتی علی اصغرت گرسنه بود و شیری نداشتی... یا رازق الطفل الصغیر یا راحم الشیخ الکبیر... خدایا مادرشوهرم رو خودت شفا بده... یا جابر العظم الکسیر... خدایا این همه مریض بدحال تو بیمارستانا هست... خودت مریضی‌هاشون رو درمان کن... به لطف خدا اون روزها گذشت... و همه سلامتی‌مون رو به دست آوردیم. درواقع خدا بهمون عمر دوباره داد، بلکه بهتر زندگی کنیم. وقتی حالم بهتر شده بود و می‌تونستم سر و صدا و اذیت بچه‌ها رو تحمل کنم، چقدر خدا رو شکر کردم. تو ایام بیماری، از خدا خواسته بودم منو مادر بهتری برای این بچه‌ها قرار بده. کمکم کنه انسان‌های خوبی تربیت کنم و تقدیم اسلام کنم... از خدا می‌خواستم سلامتی‌مونو بده، تا دغدغه‌ی جسم بیمار خودمون و خانواده‌مون رو نداشته باشیم و بتونیم درد اسلام و انسان‌های دیگه رو داشته باشیم. مادرشوهرم که از بیمارستان مرخص شد، هنوز نیاز به دستگاه اکسیژن و مراقبت داشت. هر روز‌ و هرشب، یکی از بچه‌هاش پیشش بودن تا مراقبش باشن... زحمتی که پدر و مادر شوهرم تو‌ جوانی کشیدن و ۷ تا فرزند بزرگ کردن، حالا تو این ایام سختی، هم به داد ما رسیده بود و هم به داد خودشون. و من حس می‌کردم به خاطر این همدلی و همیاری، چقدر خداوند با نظر رحمتش به این خانواده نگاه کرد. پ.ن: برای شفای همه‌ی مریضا، مخصوصا کرونایی‌ها، صلواتی ختم کنیم. #کرونا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

01 شهریور 1400 15:58:50

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . دخترم بچه سختی بود. خواب خوبی نداشت و به خاطر کولیک تا سه ماهگی شب بیدار بود.🙄 روزها هم خیلی کوتاه می‌خوابید. . نکته دردناک قضیه این بود من تا قبل از مادر شدنم هیچ شناختی از دنیای مادری نداشتم و بچه از نظر من یه عروسک همیشه خندان و بامزه و سرگرم‌کننده بود. اما حالا داشتم با روی دیگه بچه‌ها آشنا می‌شدم‌.🤧 . خدا رو شکر از سه ماهگی به بعد خواب دخترم کم و بیش درست شد . اما افسردگی بعد از زایمان تا شش ماهگی‌اش که یه سفر ده روزه به قم و شمال و مشهد داشتیم با من بود و بعد دست از سرم برداشت. ولی استرس‌های بارداری و پس از زایمانم روی معصومه اثر گذاشته بود و بچه بی‌قراری بود.😵 خیلی دوست داشتم فاصله سنی بین بچه اول و دومم کم باشه اما معصومه بچه‌ای بود که شدت هیجاناتش زیاد بود، با بقیه سازگاری پایینی داشت و به راحتی نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها تعامل داشته باشه. خودمم از نظر روحی آمادگیش رو نداشتم و روحم خیلی خسته بود.😢 . همون روزها در ایام محرم برای خانم‌های محل، جلسه می‌ذاشتم و قبل از روضه‌ها، مباحث اخلاقی و روانشناسی می‌گفتم. یه مدت بعد برای دختر بچه‌های محل تو خونه کلاس می‌ذاشتم و مباحث دینی رو در حد سن‌شون براشون می‌گفتم. حتی شب عید فطر براشون جشن بندگی گرفتم.  کم‌کم امید به زندگیم داشت برمی‌گشت.😉 .  تو اون مدت به صورت غیر حضوری بعضی درس‌های جامعه‌الزهرا رو می‌گذر‌وندم و دلخوشیم این بود که بعد از یکی دو ترم بهم انتقالی میدن به حوزه شیراز و دوباره بیرون از خونه به علایقم می‌رسم.  . اما بعد از مدتی گفتن چون رشته شما نامرتبط بوده انتقالی ممکن نیست.😬 . هنوز از حال و احوال بعد از زایمان در نیومده بودم. این مساله دوباره حالم رو بد کرد. به هر بهونه‌ای می‌زدم زیر گریه.😭 انگار هیچ انگیزه و آرزویی برام نمونده بود. حوزه نمی‌تونستم برم. نمی‌تونستم کار کنم. (تو شیراز مرکز مشاوره تک جنسیتی نبود.) . همسرم می‌دید که چقدر ناراحتم اما دستش بسته بود. تا اینکه بالاخره سرمایه‌ای که چندین سال توی یه کاری خوابونده بودیم تبدیل به پول شد و برای کارهای اداریش همسرم باید سفری به قم می‌کرد. چون حال منو دید گفت: با هم بریم. دقیقا تو همون زمان مشغول تعمیر خونه شیراز بودیم. یه روز قبل از سفر گچکار اومد و خونه رو تحویل گرفت و ما فرداش رفتیم سفر😂  بعد از چند سال بالاخره خونه‌ام داشت اونی که دلم میخواست، می‌شد. . یکی دو روزی قم بودیم که یه روز همسرم گفت: می‌خوای بیایم قم زندگی کنیم؟ با ذوق گفتم: نیکی و پرسش؟!😊 . . #قسمت_چهارم #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران

11 مرداد 1399 16:09:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_هفتم مدت‌ها بود که حفظ قرآن رو شروع می‌کردم و ول می‌کردم؛ شاید از ۱۵ سالگی! دو سه جزء اول قرآن رو صد بار حفظ کردم و فراموش کردم و دوباره از اول.😅 یه مدت کلاس‌های حفظ دانشگاه رو شرکت کردم و تا جزء ۵ ۶ رفتم ولی بازم رها کردم. همین حول و حوش انصراف از فرصت مطالعاتی بود که متوجه شدم از محل کار همسرم، برای خانواده کارکنان کلاس‌های غیرحضوری حفظ می‌ذارن. این رو یه جور توفیق دونستم و رو هوا زدمش!😃 دوست داشتم خودمو ملزم کنم هر روز حداقل یک جزء قرآن بخونم و مرتب قرآن گوش بدم. با اینکه اون موقع در حال نوشتن پایان‌نامه بودم، ولی اعتقاد داشتم با وقت گذاشتن برای قرآن، وقتم برای پایان‌نامه تنگ‌تر نمی‌شه! بلکه برکت پیدا می‌کنه. و اطمینان داشتم اگه حفظ قرآن رو شروع کنم، اتفاقات خوبی به دنبالش می‌افته. و البته که ناگفته نمونه من کلاً پایان‌نامه رو خیلی تفریحی و از روی خاطرجمعی پیش می‌بردم!😁 خیلی بی‌عجله! جوری که صدای همه در اومد.😄 چون واقعا دوست داشتم این دو تا پروژه رو پایاپای پیش ببرم و پایان هر دوتاش رو برای خودم جشن بگیرم.🥳 از اینکه چند تا کار رو با هم بکنم و ذره ذره پیشرفتشونو ببینم لذت می‌بردم. اولین استاد حفظی که داشتم، هفته‌ای یه بار باهام تماس می‌گرفتن. منم گاهی شب قبلش یه نگاهی می‌نداختم، گاهی همون‌قدر هم نه! یک ترم اینجوری گذشت و چیز خاصی بهم اضافه نشد. باید یکی با دمپایی می‌افتاد دنبالم تا پیشرفت کنم.😄 این استاد، بعد یه ترم رفت مرخصی. همون زمان من تو فکر فرزند سوم بودم و تقریباً هم‌زمان با بارداری سوم بود که ترم جدید رو با استاد جدید شروع کردیم. یه استاد جدی و خیلی پیگیر! که هر روز ازم گزارش می‌خواستن. تا اون موقع، من باور کرده بودم که با دو تا بچه، حفظ قرآن کار من نیست و همین‌قدر که یه ارتباط نیم‌بندی با قرآن داشته باشم، کافیه. ولی ایشون خیلی به من انگیزه داد.😍 اول ترم تو گروه مجازی کلاس گفت همه بگید که می‌خواین تا آخر ترم چقدر حفظ کنید. گفتم هفته‌ای دو صفحه (و تو رودربایستی اینو گفتم، اصلش مدنظرم یه صفحه بود و همونم تازه شک داشتم 😁) ایشون جواب داد: ولی من خیلی بیشتر از اینا در توان شما می‌بینم! این جمله رو گفت و منو جوگیر کرد! گفتم واقعا؟ باشه پس هفته‌ای پنج صفحه! از جزء ۵ شروع کردم. محفوظات قبلیم رو تثبیت کردم. ۴ جزء هم حفظ کردم و به لطف خدا، در پایان ۹ ماه بارداری، ۹ جزء حفظ بودم.🙂 اینم رزق فرزند سومم.☺️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 خرداد 1401 18:20:28

2 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳ سال و ۲ ماهه، و #حسین ۴.۵ ماهه) . نزدیک ظهر بود. حسین گریه می‌کرد؛ خوابش می‌اومد و باید می‌خوابوندمش...😴 محمدم که خیلییی کم صبحونه خورده بود، گریه می‌کرد و می‌گفت غذا بده، بعدش بریم پارک!!⁦🤷🏻‍♀️⁩ . برای ناهار، سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آبپز گذاشته‌بودم که با سس و خیارشور، به عنوان سالاد الویه بخوریم.😋 اما هنوز پوستشونو نکنده. بودم و آماده نبودن... . . صدای گریه‌ی بچه‌ها تو هم پیچیده بود...😣 دلم می‌خواست لحظاتی جای آرومی باشم، بدون سروصدا...🤯 . - هنوز هم غذاشو من باید دهنش بذارم... سه سالش گذشته، ولی هنوز بلد نیست غذا بخوره. - آخه وقتی می‌ذارم به عهده‌ی خودش، دو سه لقمه می‌خوره و می‌ره. تازه اگه غذای مورد علاقه‌ش باشه! نمی‌بینی وزنش کمه...😔 - شاید بهتر باشه بعضی موقعا بذارم به عهده‌ی خودش. یه مدت کم می‌خوره، ولی بعدش یاد می‌گیره...🤔 تازه می‌تونم بذارم اولشو خودش بخوره و آخرش خودم بدم تا سیر بشه.🤗 . صدای درهم پیچیده‌ی گریه‌ی بچه‌ها، منو از افکارم بیرون آورد. . . . یه دونه تخم‌مرغ دادم محمد تا پوستشو بکنه تا آماده شه برای خوردن. محمد که مشغول شد، رفتم سراغ حسین تا بخوابونمش.⁦👶🏻⁩ هندزفری رو‌ هم گذاشتم تا صوت دوره‌ی مطالعاتی‌مو، گوش کنم. حسین که خوابید توجهم به محمد جلب شد. بخشی از پوست تخم‌مرغ‌ها رو جدا می‌کرد و از همون‌جا شروع می‌کرد به خوردن😂 سیب‌زمینی‌ها رم دادم دستش تا مشغول باشه.😁 . . پ.ن۱: این‌که ببینی بچه‌ها ازت مستقل شدن و خیلی کاری به کارت ندارن😅، نعمت خیلی بزرگیه. غذاخوردن، لباس پوشیدن، یا بازی کردن! عکس دوم، بازی‌ایه که خود محمد با مداد رنگیا اختراع کرد؛ درحالی‌که من داشتم این روزنوشت رو‌ می‌نوشتم! مربع مربع درست کرد و بعدم از روشون رد می‌شد، طوری که پاهاش توی مربعا بیفته.🤩 . پ.ن۲: بعد غذا که دو تا بچه‌ها خوابیدن، منم یکم خوابیدم.⁦🧕🏻⁩ بعدِ بیدار شدن، اول سعی کردم یکم از سکوت لذت ببرم😁، بعد کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول انجام پروژه‌م شدم.😉 . پ.ن۳: هنوز تو مستقل لباس پوشیدن محمد موفق نشدم!! با اینکه بلده، ولی نمی‌خواد قبول کنه! راهکاری دارید؟🤔 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

27 اردیبهشت 1400 16:30:55

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوق‌العاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هر‌کس که ما رو با هم می‌دید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس می‌کرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان می‌اومدیم، و دوباره برمی‌گشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنت‌های_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، ساده‌ترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمی‌شه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخون‌تر بود، و صد البته واحد‌های کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبه‌ها ک می‌اومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعه‌ها با اشک و گریه سوار اتوبوس می‌شدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژه‌های دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سخت‌گیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقل‌ترین عضو اکیپ اخراجی‌ها😆 بود، #پایان‌نامه_برتر شدیم.☺️ . درس‌ها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من می‌رفتم خونه‌ی مادرم و باهاشون زندگی می‌کردم، تا چهارشنبه‌ها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاس‌های همسرم، هر دو سوار پراید خوش‌رکابمون، بستنی‌فروشی‌های قم رو کشف می‌کردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگ‌تر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 هم‌زمان، برای #آزمون_ارشد هم درس می‌خوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشته‌ی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شب‌ها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوق‌العاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هر‌کس که ما رو با هم می‌دید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس می‌کرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان می‌اومدیم، و دوباره برمی‌گشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنت‌های_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، ساده‌ترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمی‌شه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخون‌تر بود، و صد البته واحد‌های کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبه‌ها ک می‌اومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعه‌ها با اشک و گریه سوار اتوبوس می‌شدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژه‌های دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سخت‌گیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقل‌ترین عضو اکیپ اخراجی‌ها😆 بود، #پایان‌نامه_برتر شدیم.☺️ . درس‌ها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من می‌رفتم خونه‌ی مادرم و باهاشون زندگی می‌کردم، تا چهارشنبه‌ها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاس‌های همسرم، هر دو سوار پراید خوش‌رکابمون، بستنی‌فروشی‌های قم رو کشف می‌کردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگ‌تر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 هم‌زمان، برای #آزمون_ارشد هم درس می‌خوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشته‌ی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شب‌ها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن